مامانم اصلا به روی خودم نمیاره
با مادربزرگم داشت صحبت میکرد من از اتاق شنیدم
نگرانی مامانم خیلی زیاده خیلی چیزا گفت به مامان بزرگم....
حالم بد شد
از خودم بدم اومد
حس اضافه بودن تو خونه کردم
خیلی گریه کردم
من که شرایطم خوبه که جور نمیشه
دلم خواست بمیرم
(حالا نیاید بگید ازدواج چیه و فلان..)
بچه بزرگم داداشم از من خیلی کوچیکتره و مدرسه ای هست
31 سالمه