با یه پسر از 15 سالگی اشنا شدم
قیافشو دوس نداشتم طبق معیارام انتخابش نکرده بودم ولی خب به هم حس وابستگی پیدا کردیم و تا 20 سالگی باهم تو رابطه بودیم از همون اول برنامه ازدواج چیدیم ک بزرگ شیم ازدواج کنیمو اینا...
وقتی 20 ساله شدیم برا اشنایی اومدن خونمون
روز بعد از اشنایی خانوادش اینگار ناراضی شده بودن چون تحقیق کرده بودن و بهشون گفته بودن بابای دختره بی بند باره و با زناس... و گفته بودن مامان باباش طلاق گرفته بودنو تازه اشتی کردن باهم ....
خلاصه که مردم اینارو بهشون گفته بودن
پسره زنگ زد گف عموم زنگ زده میگه با این دختره ازدواج نکن بچه طلاقه فلان بهمان... منم مث سگ ضجه میزدم گریه میکردم میگفتم نباید بینمون بهم بخوره محمد😞
اونم میگف گریه نکن درستش میکنم...
من زنگ زدم مامانش بهش گفتم چرا عموش اینارو گفته ینی میخوان مارو جدا کنن؟ مامانش گف بیخیال درستش میکنیم اینا
خلاصه ک تا چندین روز من حالم افتضاح بود به پسره گفتم بیا پیشم وقتی اومد گف کل خانوادم ناراضین هیچ کس راضی نیست شاید نتونیم راضیشون کنیم تنها کسی ک راضیه فقط مادرمه ...
منم باز زدم زیر گریه حالم وخیم بود به خودکشی فکر میکردم😊💔
اونم بغلم میکرد اینا میگف گریه نکن دلداریم میداد میگف درستش میکنیم ولی خیلی راه در پیش داریم خیلی باید سختی بکشیم اینا...
مامانشم در همین حین هی زنگ میزد میگف بیا شام اون میدید من حالم بده ها ولی چی بگم... همش میخواست بره شام...
خلاصه وقتی حرفاشو بهم زد مامانم گفته خودتون باهم حرف بزنید و چنتا شرط بزار برا زندگیت ک زندگیتون خراب نشه اولیش اینه که مهریه 14 تا سکه باشه...
اینو ک گف من زدمش به دادو بیداد نزاشتم بقیه شرطا رو بگه کلی گریه کردم گفتم ینی من اینقد بی ارزشم ک برام اینجوری شرط گذاشتید؟ اونم میگف عزیزم تقصیر خانواده ما نیست هر کس دیگه بیاد برا تو اینارو بشنوه ول میکنه میره... کلی خرد شدم با حرفاش😔خلاصه پسره رفته بود به مامانش گفته بود این ناراحته نمیتونه واسه کنکور بخونه و اینا... مامانش پیام داد گف تو فکر نرو درس میشه عموش گفته من دیگه دخالت نمیکنم .. (درحالی ک چن شب قبلش مامانش بم میگف مگه ازدواج یه لباسه؟ من نمیتونم عموش رو مجبور کنم بزاره ازدواج کنه پسرم چون بعدا بم میگن تقصیر تو بود)
گذشت گذشت بعد از یه هفته خودشون گفتن مهمونی خونه ما دعوتید و اینگار باز نظر داشتن ما بهم برسیم
وقتی رفتیم عموم پسره رو دید... برگشتیم خونه... عموم بم گف تو اینقد خشکلی این انتخابت بود؟ چرا اصلا بهت نمیاد؟ اولا که سر کار نیست شغل نداره... پدر مادرشم وضع انچنانی نداشتن ک بخوان تورو ساپورت کنن.... دوما که تیپو قیافه نداره پسره اصلا حوصله راه رفتن هم نداشت یه سشوار به موهاش نکشیده بود یه ریششو اصلاح نکرده بود .... اقااا اینارو ک گف من نابود شدم و تصمیم گرفتم رهاش کنم.... اخرین بار داشتم با مادرش حرف میزدم و میگفتم من از دست عموش ناراحتم برا حرفاش یهو مادرش بم گف پی بگم والا عموش هنوز میگه محمد باید زن دکتر بگیره...منم حرفای مادرشو به محمد گفتم... ولی دیدم محمد چیزی به مامانش نمیگه ترکش کردم.... و
برای فراموش کردنش وارد رابطه جدید شدم :)این پسری ک باهاش تو رابطم واقعا خیلی اقاس خیلی جنتلمنه ولی... من هنوز دلم پیش قبلیه گیره بخدا یکم این جدیده بهم بی محبتی میکنه یاد قبلیه میوفتم داغون میشم حس میکنم کار اشتباهی کردم بهم زدم نامزدیمو😭😭😭😭محمد خودشم ناراحته... چنتا واسطه از دوستاش فرستاد منو برگردونن ولی قبول نکردم ولی خودش اصلا نمیاد پیام بده اصلا
شما بگید من باید ولش میکردم؟ اشتباه کردم ولش کردم؟😔😭