خونه ش نمیتونم برم.نه اون میاد نه من میرم. پدرمادر هیچ کدوممون نمیزارن و خب منم خوشم نمیاد ازاینکار. فقط پیام میتونم بدم
برای تولدش پارسال کادو بردم دم درخونش
ازوقتی تاریخ تولدموفهمید برام هدیه میگیره وخرج میکنه
ولی منو درک نمیکنه ازاین بابت ناراحتم. کمکم کرده وقتی مشکلی توی درسی داشتم یاغیردرس(مشکلات زندگیو خب نتونسته کمک منه شاید دلداری داده). مریض بودم برام خوراکی میخرید وحالمو میپرسید
منم فقط نگرانش بودم قصد فضولی نداشتم تاحالا.یعنی هیچ وقت نداشتم. نمیخوام اینجوری بمونم.اذیتم میکنه از طرفیم میگم نکنه اون متوجه نشده باشه
درسته یکم در درک من ضعیفه اما نمیخوام دوستیمون بهم بخوره. همیشه خودمو جای اون گذاشتم تومشکلاتش ودرکش کردم ولی الان چه کنم؟دلم شکست