نمیفهممش و دوست ندارم قضاوتش کنم اما نمیدونم چرا ادامه میده تو زندگی ای که تهشم خودشم میدونه هیچی نیست ،وقتی حضانت بچه رو داره، وقتی حق طلاق داره ،وقتی شوهرش محبت نمیکنه ،وقتی رابطه ای ندارن،وقتیکه الکی دارن فقط زیر یه سقف زندگی میکنن فقط بخاطر بچه ،وقتی این همه سال زندگی کردن شوهرش یه هزار تومنم پس انداز نداره به گفته خودش میگه من پشتوانه ای ندارم بابا ندارم و از زمین و زمان و خدا شاکیه وقتیکه بهش میگم سعی کن برو سرکار میگه کار کجاست ،میگم طلاق بگیرمیگه پشتوانم کجاست ،میگم خب با شوهرت زندگیم میکنی ندید بگیر اصلا فک کن نیست جداشدی به رفتاراش فک نکن اذیت شی میگه نمیشه چرا همه درارو ب رو خودمون میبندیم و بعد میایم از خدا شاکی میشیم !!وقتیکه خودمون نمیخوایم قوی بشیم خودمونو گیر دادیم تو یه باتلاق و نمیخوایم درایم !!! بهش میگم اصلا همه اینارو ول کن برس ب خودت یه رنگ بزار سرت ارایش کن از این حال و هوا درا میگه ول کن حوصله داری نفست از جایه گرم بلند میشه اما این خودشم نمیدونه چقدر سختی کشیدم ب اینجا رسیدم