خاله ام اینا چن روزی مارو دعوت کردن ویلاشون شمال شوهرم خودش راضی بود بریم با مادر و پدرم ۴تایی با ماشین ما رفتیم حالا امروز عصر بعد ۱۲ ساعت رسیدیم خونه خونواده خودش باغ پدرش اینا جمع بودن تو روستاشون چن نفرم مهمون داشتن همین که از در خونه وارد شدیم گفت بریم روستا خونه اونا گفتم همین الان خسته رسیدیم دوش نگرفته گفت من نمیدونم میای بیا نمیای من تنهایی میرم گفتم زنت رو خونه شب تنها میذاری بری فامیلات رو ببینی بعد دست روم بلند کرد بعد منم زنگ زدم به پدرمادرش که اونجا چخبره این تنهایی میاد چون از دو روز قبلش هی زنگ میزدن کی میاید بعد پدرش برگشت گفت شما باید جوری برنامه ریزی میکردید ۱۳ اینجا باشید شما جای من بودید چیکار میکردید بخدا خسته شدم از مرد بچه ننه هیچ وقت من اولویتش نبودم همیشه رضایت خونواده خودش مهمه اینم بگم دوروز اول عید روستاشون بودیم