آنچه میگویم به قدر فهم توست *مُـردم انـدر حـسـرتِ فهم درست
صـورت زیبا نمــی آید به کار *حرفی از معنی اگر داری بیار
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ *رنج غربت به که اندر خانه جنگ
ظالم آن قومی که چشمان دوختند* وز سخنها عالمی را سوختند
موی بشکافی بهعیب دیگران *ور بپرسم عیب تو کوری در آن
هرکسی گرعـیـب خـود دیدی به پـیش *کی بُدی فارغ وی از اصلاح خویش
تیـغ دادن در کفِ زنگّیّ مست* به که آید علم نادان را به دست
خضر کشتی را برای آن شکست *کـه تـوانـد کـشـتی ازفجّار رست
ایـن سـخـن در سـینه دخلِ مغزهاست *در خموشی مغز جان را صد نماست
ایـن دهـان بر بند تا بینی عیان* چشمبند آن جهان حلق و دهان
چـندگاهی بی لـب و بیگوش شو *وانگهی چون لب حریفِ نوش شو
ای برادر تو همین اندیشه ای *مـابـقی تو استخوان و ریشهای
نیمِ عمرت در پریشانی رود* نـیـمِ دیـگر در پشیمانی شود
تا که احمق باقی است اندر جهان *مرد مفلس کی شود محتاج نان
حضرت مولانا