من عقدم و به شوهرم شک دارم که با جاریم ارتباطی باشع.. حس میکنم جاریم ازم متنفره در صورتی که تو جمع بام صمیمیه.. هر بحثی که شوهرم میکنه مثلا قراره باهم انجام بدیم جاریم زورش میاد و شوهرم مکث میکنه تو صورتش که انگا عکس العملش ببینه .. و خیلی جاها تو جمع شوهرم نگاش میکنه از دور انگا میخاد چیزی بگه خودش با سرش میگه چیه .... واقعا بیزارم ازش ازم ۱۶ سال بزرگتره ولی حس میگنم میخاد تخریبم کنه .. و نمیدونم چکار کنم به شوهرم بگم ارتباطش کم کنه یا قصدش ازینکارا چیه یا بحال خودشون رهاشون کنم ... واقعا دوس دارم بمیره ایقد متنفرم ازش ولی مجبورم چون عقدم و اول راهم جلو خانواده شوهرم چون بام میگ بخنده منم بگم بخندم ولی اونم حس میکنم ازم بیزاره.. شما بودید چی برداشت میکنید ..
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
بی خیال بابا جاری شما اگر هم چشم و ابرو میاد برای شوهرت بحث خیانت و این چیزا نیست بحث اینکه فکر میکنن خیلی میفهمه مثلا ازش جواب اوکی میخوان وگرنه هیچی نیست
می دانی چی باعث شد اینهمه دوستت داشته باشم و از فکر کردن به تو دست بر ندارم؟! تو کودکِ غمگین و سرکوب شده ی درونم را از زیر آوار بیرون کشیدی، گرد و خاکش را تکاندی، بغلش گرفتی، تحسینش کردی و دوستش داشتی. تو زمانی از راه رسیدی که من نیاز داشتم حس کنم برای کسی، بیشتر از هرکسی اهمیت دارم.تو در موعد زخم های عمیق من رسیده بودی و برای کودک تنها و ترسیده ی درونم، پناه شدی و این منطقی ترین دلیلی ست که برای دوست داشتنت سراغ دارم.نرگس صرافیان طوفانتو قصهی ناتمام من هستی و پایانی برایم نداری................تو قشنگ ترین سهم من از دنیایی......بدترین حالتی که ممکنه برای یه آدم پیش بیاد اینه که همزمان هم احساسی باشه و هم منطقی، یعنی قلبش داره مچاله میشه ها، ولی مجبوره منطقی تصمیم بگیره، بعدش باید روزها و ماهها و حتی سالها بشینه به قلبش توضیح بده که اگه اون کارو نمیکردم بیشتر مچاله میشدی.اما مگه قلب حالیشه؟ وقتی دیگه صلحی نباشه بین عقل و قلبت، انگار لای منگنه ای، چون نه مغزت قلب داره، و نه قلبت مغز.