یاد کارهای مامانم تو خاستگاری افتادم 😐😐😐😐

یبار یکی از دوستای بابام از تهران برای بار اول اومده بود خونمون میخواست شب بخوابه.بابامم یه شلوار گرم پوشیده بود که جذب بود ..دید این داره میاد یه پیژامه رو همون قبلیه کشید وخلاصه وقت خواب شد

این مهمونمون با شلوار بیرونی میخاست بخوابه و بابای منم دستش به حالت در آوردن شلوار به کمرش بود و اصرار داشت که پیژامه بدم خدمتتون

اونم میگفت نه من همینطوری راحتم

مامان من اگه مهمون بیاد میوه و غذا به اندازه ایی که مامانم مد نظرشه نخوره به زور جا میکنه که ببره. نایلون پر میوه و شیرینی میکنه میگه ببر حالا طرف مایه داره نیازم نداره. هرچی هم با چشم ابرو بگی مامان جان بسه بیشتر تابلوتر میکنه 

مادر من همه کاراش سمی تره‌

بهش میگی فلان کارنکن قشنگ ب بقیه میگه اره دخترم گفت فلان کارنکن

آدمو کفری میکنه

ی وقتایی اصلا دوست ندارم برم خونشون

یه بار خواستگار اومده بود ،من باپشره رفتیم صحبت کنیم مادر من خواست کلاس بزاره که دختر من تا حالا با پسری حرف نزده واینا ،برگشت گفت این اولین باره که دختر من با خواستگار حرف می زنه تا حالا با هیچ کس حرف نزده درصورتی که من سی سالمه وکلی خواستگار داشتم ،وموقع صحبت باپسره گفتم من کلی خواستگارداشتم توشون پولدار هم بود ولی شخصیت برام مهمتره ،بعد که مامانم بهم گفت اینجوری بودم😳😳😳

تصور کردم ،خندم گرفت همون یه داماد و دارن

خیر فرزندم.با تمام دامادها همینن

قربونتون برم نهایت سادگی و مهربونی

کاش دامادها قدر بدونن

بابای من الان هم همینجوریه. حالا همه بشقابا پر... هنوز غذا زیاد سر سفره هس. بازم میگه بیارین. به مامانم اینو بیار، اونو بیار.. به مهمونات برس

وای یبار با مامان بابام و مادرشوهرم رفتیم مجلس ختم. ظهر بود. و مامانم چیزی نپختن.. گفت شاید برای نهار ختم هم بریم، که نشد. میگفت نهایتش حاضری یه چی میخوریم

داشتیم تو راه برمیگشتیم ساعت 12 ظهر، بابام بااینکه خبر داشت نهار نپختن به مادرشوهرم اصرااار میکرد که حتما بیا بریم  نهار مهمون ما باش. نیای ناراحت میشم.

حالا گوشت و میوه و این چیزا هم توخونه نداشتن. تازه باید میرفت بخره🤦🏻‍♀️

اصلا به این فکر نمیکرد وقتی هیچی توخونه نیس نباید کسی رو دعوت کنه.. اونم دم ظهر وقت نهار🤦🏻‍♀️اونم مادرشوهر دخترش🤦🏻‍♀️

پدر خودم و مادرشوهرم همینجوری هستن.. مثلا میوه که یکی برمیدارن پدرم جوری میگه چرا به فلانی کم دادی یا چراکم برداشته،،، انگار من مهمون رو زور کردم که یه دونه برداره.. یا من نذاشتم بیشتر برداره

مادرشوهرم هم وقتی مهمونش هستم موقع نهار تند تند برنج میریزه تو بشقابم. هرچی هم میگم زیاده.. من نمیتونم، با تشر و تندی میگه توهیچی نمیخوری.. 

همینجور که کم کم برنج میریزه شاید اندازه 3 تا بشقاب میخورم🤦🏻‍♀️نمیتونم هم غذارو تموم نکنم میگم ناراحت میشه😵‍💫 همیییشههه هم بعد از نهار جلو بقیه هی میگه فلانی اصلا غذا نمیخوره🙄بااین کاراش اصلا دلم نمیخاد خونش غذا بخورم

بنده خداها چه مهربونن ،ولی اشتباه محض هست ،همسایه ماهم اینجوریه بنده خدا اونقدر دنبال کارای دخترا وداماداشه کلی لاغر شده ،همه هم می دونن این زیاده روی می کنه ،بهشون بگو بزار اونا به شما احترام بزارن 

برا منم پیش اومده البته تو مهمونی همه میگفتن چایی ت خوبه شوهر خواهرم میگف این چیه پررنگ😕😕

دعواش کن 

مامان منم قبلا اینجوری بود بعد اینکه مهمونا رفتن دعواش کردم درست شد 

از اینا که گفتین جالبتر اینه که خونه ما مهمون میومد، بعد مادربزرگم هی میگفت اینو بیارید اونو بیارید. یکی نبود بگه بابا ما میزبانیم نه شما!

این تاپیکو میخوای چندبار بزنی 🫥

واااای مامان من از موجودی کل خونه خبر داره 

اینکه چی داریم چی نداریم

بعد وقتی مهمون میاد و کوفت هم تو یحچال نیست

میگه از اون سیبو پرتقالا بیار برا خاله ات 

حالا اون وسط مهمون فکر میکنه یخچال پر از سیبو پرتقاله 

تو خسیسی که نمیاریشون😑😑