اعتیاد پدرم که برخلاف کلیییی تلاش و هزینه ترک نکرد، توهی روانی بیغیرت و تهمت زدنش به من و مادرم که بخاطر مصرف مواده ، بی پولی و درست سرکار نرفتنش ، شکستم تو کنکور و پشت کنکوری موندنم ، حس تنفر نسبت به پدرم بابت تمام لحظات سخت و تلخی که برام ساخت و زندگی که نابود کرد با کاراش و حتی گاهی آرزو مرگش . حسرت داشتن کوچک ترین چیزاهایی که رو دلم موند و افسردگی که دارم ومجبورم قرص مصرف کنم براش.حسرت اینکه نمیتونم مثل همسنای خودم با پدرم دوست باشم باهم بگیم بخندیم بریم بیرون قدم بزنیم اما بخاطر اعتیادش نه اون حوصله و اعصاب داره و نه من روم میشه جابی باهاش برم