من چند سال پیش پسر یکی از فامیلای نزدیک(پس یکی از داییام) اومدن خواستگارم چندسالی اومدن و رفتن خلاصه بهم خورد و این اصرار بیتر از جانب خانوادم بود هرچند ان پسر ماشاا... هز هرلحاط قیافه تحصیلات همه چی عالی بود خصوصا اخلاق
بعد ازدواج کرد
و ماشاا... خانومش هم خیلی خوشگل و همه چی تمومه
گذشت تا اینکه پسر یکی از دایی های دیگم چندماه پیش اومد خواستگاریم دوبار خانوادم جواب رد دادن بعد به خودم گفت من گفتم نه
چند روز پیش این داییم و خانومش اومدن خونه ما رو کردن به مادر من خونه فلانی هم رفتین عید دیدنی بچشون هم بدنیا اومده؟
منطورش خونه خواستگار سابق من بود که فامیل هست
مادرم گفت نه
امشب هم انگار همون پسرداییم و خانومش تو تالار به مناسب تولد بچشون هم افطاری دادن هم جشن گرفتن
همه فامیل رو دعوت کرد بجز خانواده ما
مادرم امروز رفته بود خونه مادر بزرگم زن داییم بوده( همون زن داییم پسرش الان خواستگارمه) به مادرم گفته امشب فلان حا دعوتیم نمیدونم چی کادو ببرم و فلان
ینی تا مارو میبینه حرفو میکشونه سمت خونواده اون یکی داییم و پسرش
من خودم میدونم زن پسر داییم خیلی خانومه باکمالاته اما این زن داییم هربار منو میبینه تعریفشو میکنه ماشاا... جاریم چه عروسی گیرش اومده و اینا
انقدر حرف زده و زده به مادرم از فلان پسرداییم که الان انقدر خوشبختن و فلانن و بهمان که مادربزرگمم عصبی شده گفته نمیره مهمونی
