یادمه از وقتی به سن تکلیف رسیدم مامانم نذاشت روزه بگیرم به بهونه های مختلف که ضعیفیو تو بلوغیو از درس میمونیو
چند سالی با ناراحتی من گذشت...تا سال هفتم دبیرستان....بعدش دیگه گفتم عیسی به دین خود موسی ب دین خود...بدون سحر با سحر روزه مو میگرفتم...از وقتی یادم میاد روزه هامو خودم میگرفتن تنها افطار میکردم....افطار حساب میشد نمیسد مبکردم:)ولی بازم تنها....تنهاییاش مث مزه چایی بیش از حد شیرین دل ادمو میزد...تا مامانم سال هشتم گذاشت تا تایمی ک مدرسه میرفتم بگیرم ک پیش دوستام ضایه نشم بقول خودم...و بعد اون بازم در قعر تنهاییام تو افطار فرو رفتم:)