دوسالم بود مامان بابام جدا شدن بابام معتاد بود من تا الان كه ٢٠ سالمه پدري نديدم مامانم وقتي ٦ سالم بود ازدواج كرد شوهرش زن با دوتا بچه داره هفته اي دوشب مياد اينجا منو انگار مامان بزرگم بزرگ كرده مامانم از اين مرده دوتا پسر داره يكي ١٥ سال يكي ١٢ سال
مامانم الان ٢ ساله يه دوس پسر داره
هرروز يا ميره باهاش بيرون يا جلو پسراش ميارش تو اتاقش مشروب ميخورن و ...... كاراي ديگه كه صداشونم مياد بعضي وقتا
داداشام خشن و بي اعصاب شدن بعضي وقتا كنترل اعصاب ندارن تو اين سن
هزار بار نصيحتش كردم گفتم جلو پسرات نيار اينو اينجا گوش به حرف نميده كه نميده
من هم سركار ميرم هم دانشگاه نصف خرجيمم داييم ميده
شوهر مامانمم پاش برسه ميخواد خفم كنه
شايد بهم بگين برو خوابگاه ولي نميتونم من وسواس دارم يه ثانيه هم خوابگاه نميتونم دووم بيارم
شايد بگين برو خونه مامان بزرگت مامان بزرگم يه خونه دو خوابه كوچيك داره با ٣ تا پسر و يه دختر بيكار ك خرجشونو ميده جايي واسه من نداره
كسي جايي نداره واسم
به مامان بزرگم گفتم مامانم چيكار ميكنه هيچي نگفت به رو خودشم نيورد شايد بخاطر اينه مامانم بعضي وقتا مرغ و گوشت ميده بهش اونم هيچي نميگه
پدرمم ميگن يه هروئينيه پيش مادرش ميمونه
با ينفرم ٤ ساله تو رابطم ولي نمياد حتي يه نشون بزاره تازه بهم گفته چون پدر نداري خانوادم قبول نميكنن
دانشگاه ميرم تو مغازه ها فروشندگي ميكنم يبار يكيشون پولم و خورد بماند كه چقد تو اين مغازه ها اذيت ميشم
اين بود داستان زندگيم