آن کودک بی پناه را خوب به خاطر سپرده ام، هر موقع خطر را حس میکرد به سمت انباری کوچک راهروی خانه فرار میکرد و در را قفل میکرد و چراغ را خاموش و بعد خودش را بغل و میکرد و به دعوای پدر و مادرش، پدر و برادرش، پدر و خواهرش گوش میسپرد و با هر بار دادشان به خود میلرزید. پدرش خانه را ویرانه میکرد که مادرش خطایی کرده است آن کودک چه میدانست خطای بزرگترها چه شکل هست چه میدانست تهمت چیست آن کودک فقط برای بقا میجنگید! در جمع های خانوادگی کسی محلش نمیگذاشت آخر چه کسی باید به کودک بی ارزش یک خانواده فقیری که پدرش هم معتاد بود بها میداد! اعتیاد عجیب است فقط فرد را درون منجلاب نمیکشاند یک خانواده را غرق میکند و منِ ۷ یا ۸ ساله غرق شده بودم. من دوست داشتنی نبودم و زیباهم نبودم و تمام دوران تحصیلی خاطرات سفرها و مهمانی ها و دوستی هایی را گفتم که فقط تخیل من به آن نقش داده بود، و باید بگویم که آن کودک دوست نداشتنی برای دوست داشته باید همیشه معدل ۲۰ کلاس میشد از زمانی که وارد مدرسه شدم تا زمان پایان تحصیلم محکوم شده بودم به شاگرد اول بودن و خانواده ام چشم در چشم من میدوختند و میگفتند تو تا زمانی برایمان ارزشمندی که درس بخوانی! من زمان زیادی نه برای شاد بودن خودم و خانواده ام که برای بقا جنگیدم، آن زمان که مادرم جلوی فامیل پدریم مرا به باد کتک گرفت و با شلنگی مرا زد را به خاطر دارم او مرا نمیزد چون گناهی کرده بودم مرا میزد که چون از دست آنان عصبی بود و من هم از درد آن ضربه ها نمیرنجیدم از نگاه دخترعمو و دختر عمه های همسن و سالم میرنجیدم که با لبخند حقارت آمیزی مرا نگاه میکردند! من از لحاظ اجتماعی موفق هستم اما زمان بسیار زیادی بود که بیشتر از میل به بقا میل به فنا یافته بودم تا اینکه جایی ایستادم و با خودم گفتم هیچکدام از اینها تقصیر تو نبوده بار حقارت فقر خانواده ام و یا اعتیاد پدرم و هیچکدام و هیچکدام را من نباید به دوش بکشم آن کودک نحیف آن همه را با خود حمل میکرده ولی من دیگر نباید اینکار را بکنم!