مادربزرگم منو خیلی دوست داشت. فکر نمیکردم اون شب از دنیا بره. ۳ ، ۴ سال پیش فوت کردن.
یادمه از در اومدم فک و فامیل برای عیادت میومدن، میدونستیم همین روزاست که از دنیا بره. خودش تو بیداری حرف میزد و میگفت محمد اومده دنبالم میگه بیا بریم (محمد پدربزرگم که سالها پیش فوت شدن) اون شب خسته از بازار برگشتم با بچه ی کوچیک، از در که رفتم داخل چشمای مادربزرگ یه جوری بود انگار ترس و حالت غریبی داشت. احوالشو پرسیدم گفتم مادرجون حالت چطوره، با تکون دادن سر گفت خوبم، یه کم نشستم به عمه م گفتم من خسته ام میرم بخوابم صبح زود میام، مادربزرگم صدام زد برگشتم به صورتش نگاه کردم ،چشماش از هرشب انگار بزرگتر شده بودن رنگش مثل گچ بود، گفتم بله مادرجون؟؟گفت امشب بمون پیشم نرو ،انگار میدونست میخواد بره، بمون پیشم. اینقد خسته بودم ،که یادم نمیاد چی گفتم بهش، فقط میدونم اونشب نموندم پیشش و رفتم خونه ی خودم .
صبح زود با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بهم گفتن بیا کار داریم مادربزرگت فوت شدن.
هیچوقت یادم نمیره که مادربزرگم اون شب ازم خواستن پیشش بمونم اما من فکر نمیکردم همون شب بره. هرشب یادم میاد و عذابم میده این فکر .همش با خودم میگم کاش میموندم پیشش. 😭😭😭
و چندبار به خوابم اومد بعد از فوتش.یه بار برام یه جور قرص آورده بود ....پست بعدی میگم