2777
2789

مادربزرگم منو خیلی دوست داشت. فکر نمیکردم اون شب از دنیا بره. ۳ ، ۴ سال پیش فوت کردن. 

یادمه از در اومدم فک و فامیل برای عیادت میومدن، میدونستیم همین روزاست که از دنیا بره. خودش تو بیداری حرف میزد و میگفت محمد اومده دنبالم میگه بیا بریم (محمد پدربزرگم که سالها پیش فوت شدن) اون شب خسته از بازار برگشتم با بچه ی کوچیک، از در که رفتم داخل چشمای مادربزرگ یه جوری بود انگار ترس و حالت  غریبی داشت. احوالشو پرسیدم گفتم مادرجون حالت چطوره، با تکون دادن سر گفت خوبم، یه کم نشستم به عمه م گفتم من خسته ام میرم بخوابم صبح زود میام، مادربزرگم صدام زد برگشتم به صورتش نگاه کردم ،چشماش از هرشب انگار بزرگتر شده بودن رنگش مثل گچ بود، گفتم بله مادرجون؟؟گفت امشب بمون پیشم نرو ،انگار میدونست میخواد بره، بمون پیشم. اینقد خسته بودم ،که یادم نمیاد چی گفتم بهش، فقط میدونم اونشب نموندم پیشش و رفتم خونه ی خودم .

صبح زود با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بهم گفتن بیا کار داریم مادربزرگت فوت شدن. 

هیچوقت یادم نمیره که مادربزرگم اون شب ازم خواستن پیشش بمونم اما من فکر نمیکردم همون شب بره. هرشب یادم میاد و عذابم میده این فکر .همش با خودم میگم کاش میموندم پیشش. 😭😭😭

و چندبار به خوابم اومد بعد از فوتش.یه بار برام یه جور قرص آورده بود ....پست بعدی میگم 

مادربزرگم هرزگاهی میومد به خوابم، من تو خوابم میدونستم فوت شده.یه بار که اومد به خوابم بهم نگاه نمیکرد یه جور گرفته بود ،ازش پرسیدم مادرجون اون دنیا واقعیه؟ گفت بله که واقعیه مو رو از ماست میکشن.

هفت ماه از فوتش گذشته بود،ماه های اول بارداریم بودم، ویارم سخت و بد. خون بالا میاوردم، جز یه جرعه آب چیزی نمیخوردم خالم بد بد هرچی از حال بدم بگم کم گفتم، در حدی که مرگ برام شیرین بود و دوست داشتم بمیرم. گلوم سوخته بود از بس عوق زده بودم و خون بالا اورده بودم ،.بعد از ظهر تو اتاقم خوابیده بودم به شوهرم گفتم منو بیدار نکنید بزارید به حال خودم باشم، شوهرم تو پذیرایی بودن. تو خواب و بیداری بودم مادبزرگم اومدن داخل اتاق، گفتم مادرجون دارم میمیرم ،مشتشو باز کرد سه تا قرص رنگی حالت آب‌نبات بودن بهم داد انگار میدونست حالم بده برام قرص آورده بود. یه دونه از اون قرص یا آب‌نبات هارو گذاشتم دهنم، هنوز مزش تو دهنمه اینقد آرومم کرد اینقد خوب بود،یهویی به خودم اومدم دیدم مادربزرگم نیستن، بلند شدم حراسون اومدم بیرون به شوهرم گفتم مارجونم کو؟؟ همین الان اینجا بودن. 😭

بچه‌ها، تا ۳ روز انگار من هیچ دردی نداشتم تا ۳ روز حالم خوب بود نه ویار نه بی حالی نه استفراغ.....هیچی. بعد از اون ۳ روز دوباره ویار اومد سراغم اما نه به شدت اول و رفته رفته کلا از بین رفت و پا به ماه چهارم گذاشتم.

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

روحشون شاد باشه منم چند روز پیش پدربزرگم فوت شد 💔جای خالیش خیلی حس میشه 

خدا صبر بده

🦋«زندگیِ مینیمالیستی»🦋 یعنی بازگشت به سادگی ، به اصلِ آن چه واقعاً مهم است. یعنی فهمیدن اینکه شادی در داشتن چیزهای بیشتر نیست، بلکه در داشتن چیزهای درست است. وقتی مینیمال زندگی می‌کنی، ذهنت سبک‌تر می‌شود. دیگر لباس‌هایی که سال‌هاست نپوشیده‌ای ذهنت را شلوغ نمی‌کنند. دیگر اشیای بی‌استفاده در گوشه‌ی خانه یادآور گذشته‌ای نیستند که رهایش نکرده‌ای. تو یاد می‌گیری که آن‌چه ارزش نگه‌داشتن دارد، عشق است، آرامش است، لحظه‌ای با چای گرم و آفتاب روی پنجره 🌾 اگه دوست داری به جمع مینیمالیست ها ملحق بشی بهم بگو تا لینک تاپیک رو بهت بدم 🥰 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز