میام و اینجا مینویسم تا یادم نره .. هر موقع هم یادم رفت و دوباره ساده و مهربونم شدم بیام و بخونم . اینکه مهربونم بودم و خر فرضم کردن . فک کردن هرچی بگن هیچی نمیگم و راحت میشه ازم استفاده کرد ولی لعنتیا من فقط میخواستم آدم باشم . خوب باشم .. نفهمیدم همه کاراتون فریب و دروغه. روبه روم باهام خوبن و پشت سرم همه حرفی میزنن . مگه من بد کردم ؟ جز این بوده که احترام گذاشتم ؟ جز این بوده که دلسوزی کردم ؟ فک کردم شما هم مثه من ساده و مهربونین و دنبال حاشیه نیستین ولی واقعا حماقت کردم . تازه دارم میبینم چه خنجر هایی که از پشت نخوردم چه حرف هایی که پشتم نزدین .. احترام زیاد گذاشتم و احترامی ندیدم . دیگه بسه ، منم مثل خودتون میشم . تظاهر میکنم که باهاتون خوبم ولی از درون دیگه بهتون اعتماد نمیکنم . همه اعتمادم شکست .. اعتماد نمیکنم دیگه فریب نمیخورم . از الان به بعد دوستی ظاهری و نمایشی و از درون دیوار میکشم و اعتماد نمیکنم . زبون به دهن میگیرم که بخوام از خودم حرفی بزنم . که بخوام جلوی شما خاکی باشم و خودم باشم . ن دیگه اعتماد نمیکنم .. اینو مینویسم که اگه روزی خواستم پا کج بزارم دوباره ببینیمش و یادم بیاد کار هاتونو . دیگه نمیبخشم . دیگه تمومه ، دیگه جلوتون خودم نیستم . دیگه فریب نمیخورم .
پی نوشت : مخاطب حرفام خانواده شوهرمه که جلوم دوست و پشتم دشمنم بودن .