من با یه نفر اینستا اشنا شدم همین جور همین جور بهش علاقه مند شدم واقعا حس خوبی داشتم باهاش
بار دوم بغلم کرد کلی بوسیدم
بعد چند ماه حسمو گفتم دیگه فرصت نشده بود هم ببینیم یه بارم گفت برم ولی امتحان داشتم
ولی اون اومد گفت من اهل رتبطه و اینا نیستم انتظاری ازم نداشته باش
خلاصه امروز قرار بود ببینمش فقط می خواستم ببینمش می دونم اینده ای نداریم ولی اون حس خوب باز می خواستم تجربه کنم حس این که بدون این که به کسی نیاز داشته باشی بخواب کنارش باشی امروز از صبح تا عصر کلاس داشتم من یه کم دپرس هستم وسواسم دارم یعنی جدیدا به سختی خوش حال می شم امروز انرژی فوق العاده داشتم که عصر می بینمش بعد دیذمش کلی بغل حتی گفتم شام نخوریم که بیش تر پیشش باشم
قبلنا یه چند بار زنگ زدم رد تماس می زذ که هی کار دارم و ادم تماس و اینا نیستم
بعد موقع رفتن من یه کم هل شدم کلا به دفعه رفتن سختمه فکر می کنم به خاطر تله رها شدگی بابام زنگ زد اونم یه دفعه گفت برو خونه دیگه گفته بودم قرار برم خونه دوستم دیر سد هی من می گفتم چند دقیقه زمان بده هی همش می گفت برو دیگه من شوک بودم که چه جور بعد این همه محبت داره به زور می گه من برم کسیم مشکل داشته باشه من بودم که دیر شده بود اخرم گفت داری عصبانیم می کنی شاید مکث من ده دقیقه نشد دیگه پیاده شدم گفتم برسونمت و اینا گفتم دیگه مستقیم اسنپ می گیرم
معمولا قبلا هی صداش می زدم می گفت بله
وقتی اومدم خونه تو پیام صداش زدم برگشته می گه بله اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم بعد طاقت نیاوردم تماس گرفتم دوباره رد تماس بعد امروز که با هم خوب و نزدیک بودیم نمی شد حداقل با بله جوابمو نده
بعد یه دفعه همه خوش حالی صبح ازتنم رفت
انگار از کوه پرت شدم پایین
به جز اون جریان که حالا من دیگه اصراری نمی کنم بهش تحمل می کنم
من خیلی سخ خوش حال می شم وقتی یه موضوع خوش حالم می کنه هر از گاهی بعد کلی سعی می کنم قدرش بدونم و ذوق می کنم بعد الان ان قدر یه دفعه انرژیم افتاد که به زور نشستم
همه بدنم سست شده
حوصله هیچی ندارم نمی خوام بخوابم
گریم می یاد ولی اشکم نه
انگار یا باید خوش حالی خوب حس نکنم یا بعدش این جور پرت شم تو غم
؛(
