بیست و دوسالمه نمیزاره تا بقالی برم میگه طاقت ندارم ازم دور باشی تو نمیتونی بری ییرون تو بلد نیستی تو بدون من دوام نمیاری تو نمیتونی تو نمی تونی...داره لحظه لحظه جوونیم رو ازم میگیره به بهانه این که نمیتونم ،دانشگاه دوستم دو ساعت از شهر ما فاصله داره دوستم گفت بیا یه نصف روز بمون...مادرم الان داره مثل دیوونه ها میزنه تو سر خودش ...میگم کوتاه بیا میگه اگه بری وسایلمو جمع میکنم از این خونه میرم تهدیدم میکنه تا میگم میخوام برم بیرون، چیکارش کنم به سرم میزنه گاهی وقتا خودمو از دستش بکشم نمیزاره زندگی کنم😭