اونوقت که قرار بود بیان و همسرم همش عجله داشت خونه پدرم خونه سازی داشتن و وضعیت داخل خونه خوب نبود شوهرم منو دیده بود فقط گفت باید پدرومادرم بیان برای خواستگاری بعد خونه مادربزرگم سرشون خلوت بود و دایی مجرد داشتم شماره داییمو دادم به همسرم گفتم به مادرت بگو زنگ بزنه بگه امشب میایم خونتون. غروب داییم خونمون بود و گوشیش زنگ خورد که مادرشوهرم بود تمام بدنم لرزید بعد گوشیو قطع کرد به مادربزرگم گفت بریم خونه مهمون داریم.اونا خونه پدر شوهرمو خیلی کم میشناختن به خالم گفتن حتما برای خواستگاری تو میان خالمم گفت نه بابا.بعدش بعد چن ساعت خالم زنگ زد به بابام بیاید اینجا مهمون شماهمسرمم به من میگفت تو هم باید حتما بری منم دل به دریا زدمو رفتم با پدرو مادرم همین که خالم زنگ زد دیگه بابام اینا فهمیدن گفتن حتما خواستگاریه.به محض اینکه از در خونه مادر بزرگم وارد شدیم تمام بدنم میلرزید و اول بار با پدر شوهرم روبرو شدو بعدش با مادر شوهرم وخواهر شوهرم اونا اول بار بود منو میدیدن منم همین طور.یه ربع ساعتی نشستم و رفتم توو آشپزخونه دیگه بیرون نیومدم.بعد یکم پدر شوهرم منو خواستگاری کرد و پدرم گفت جواب قطعی رو چن وقت دیگه بهتون میدم پسرتون هم تشریف بیارن لطفا.شوهرم میگفت بابام گفته این دختره خیلی سیاهه در حالی که اصلا سبزه هم نیستم مایل به سفیدم.دیگه جلسه بعد که جواب مثبت دادیم شوهرم هم اومد ومهریه رو هم تایین کردیم و تمام