بچه ها ما ۳ تا بچه بودیم مامانم صبا بیدار نمبشد برای مدرسه برامون صبحونه درست کنه.. گاهی که بیدارش میکردم موهام و ببنده عصبی مبشد فحش میداد.. وقتایی که تایم ظهر بودیم هم همبشه بدون نهار میرفتیم
کلا به تغذیه و سن رشد و اینا اعتقاد نداشت غذامونم اکثرا ساده بود
طوری که تا قبل از ازدواجمون لاغر بودیم الان استخون ترکوندیم تپل مپلی شدیم
خب من تا یه جایی درکش میکردم چون داشت پس انداز میکرد که خونه بخره برامون بعد از اینکه خونه خرید اوضاع یکم بهتر شد اما بازم دو سه روزی یکبار یه وعده ی خوب میپخت
برای یه کیک باید کلی التماس میکردی تا درست کنه
خیلیم مادر سالار بود از اینا که جرئت نداشتی بش چیزی بگی سریع اخما رو مبکشبد تو هم.. پدرمونم که اصلا هیچ فقط کار خونه خواب
کار نداشت بچه چیه راحته کلاس چندمه
من یادم نمیاد تو بچگی (منظورم دبستانه) مامانم بغلمون کرده باشه با محبت ببوستمون.. فقط عید به عید
الان هم ما ازدواج کردیم شهرای دور از مامانم وقتی میریم یک هفته میمونیم خونش کلا سه چهار وعده غذا میپزه یهو میبینی عصر شده هیچی نپخته میگی مامان نهار چی داریم میگه هااا چی میخوای بپزم؟ فرض کنید من حامله ۶ ماهه رفتم یه هفته خونش بودم بعد از ۳ ماه کلا ۴ وعده پخت ( قرمه سبزی_سوسیس هندی_ ماکارونی_سیبزمینی سرخ کرده با ماست) من واقعا از این اخلاقش اذیت میشم وضع مادیم خوبه خداروشکر اما حرصم میاد هربار میرم برا خودم و بچه هام و خانوادم باید غذا از بیرون بگیرم_هربار میاد خونم بهترین پذیرایی و ازش میکنم
کلا این رفتار باعث شده اصلا دلم نخواد خونه پدرم برم
اینروزا خیلی رابطم باهاش سرد شده اونم هی گله که چرا زنگ نمیزنی چن روز پیش یکهفته قهر بود توقع داره که هرروز زنگ بزنم یکساعت باهاش صحبت کنم
خب من بچه دارم باید به بچه هام برسم ( تو کودگی ما مامانم ساعت ها با تلفن حرف میزد وقتی میرفتیم میگفتیم گشنه ایم پشه کش و برمیداشت که میرید یا بزنم و به صحبت ادامه میداد) خب من الان اولویتم بچه هامن نمیخام این حس و تجربه کنن
نمیخام یک ساعت وقت بذارم با تلفن بحرفم
اما کلی عذاب وجدان میگیرم میگم نکنه من دارم کوتاهی میکنم
مامانم الان بیماری قلبی داره و هی از بیماربش سو استفاده میکنه تا یه چیز بش میگیم شروع به گریه میکنه و قهر