کلاس دهمم ، محصلم
شنبه امتحان خییییلی مهمی دارم و فقط امروز رو واسه خوندنش فرصت داشتم
دیروز زنگ زدن عمم اینا روضه خوانی دعوت کردن
از ساعت ۱۰ تا ۱۲
من گفتم نمیام، مامانمم گیر داد که الا و بلا باید بیای و مردم چی میگن و خلاصه بزووووور منو آورد
تو خونم قسم خورد که حتما تا ساعت یک برمیگردیم
ساعت یک شد گفتم خب برگردیم ، گفت ناهارو بخوریم بعد ، بعد از ناهار ساعت دو شد گفتم خب برگردیم ، زنگ زد به بابام ، بابامم گفت اگه میخواین اسنپ بگیرین یا اینکه من ساعت پنج میام دنبالتون، هنوز نیومده الان مامانم زنگ زده بابام، بعد بابام گفت یه ساعت دیگه میام ، مامانمم میگه نه شام بخوریم بعد برگردیم ، زنگ زدم به بابام میگم مگه نگفتی ساعت پنج میای گفت نه و گوشی رو قطع کرد
خوانواده ام که ماشالا ندارم مال عهد قاجارن نه میزاره خودم اسنپ بگیرم برگردم نه چیزی ، همش مردم مردم، هیچییی نخوندم و میدونم قراره نمرهی امتحانم کم شه
ولی مامان و بابام اصلااااااا براشون مهم نیست و من نمیدونم چرا نمیفهمن، چرا درک نمیکنننن
شاید برای شما مسخره باشه ولی من دارم عینننن چی الان گریه میکنم ، بخدا اصلا این خانواده مناسب آرزوهای بزرگ من نبود
خدااااا