دوست خواهرم همراه با خواهر کوچیکش شام اینجا بودن بعد شام بازی کردیم و قرار شد من برسونمشون منم از صبح بیدار بودم تو اتاق بدون منظور گفتم چشمام باز نمیشه اصلا ربطی به رسوندن اینا نداشت باور کنید یهو برگشت گفت ببخشید ترخدا نباید میگفتم حس میکنم انگار ب خودش گرفت فک کرد با اونم از دیشب تو ذهنمه