تو محیط کار یه همکار آقا دارم که تقریبا ۹ سال از من بزرگ تره و مجرده . خودش اول هفته گفت چهارشنبه ساعت ۸ صبح جلسه داشته باشیم با هم .
۸ صبح من شیفت کاریم نبود به خاطر اون اومدم . دیدم نه خودش هست نه بقیه همکار ها و دستیارش. باهاش تماس گرفتم گفتم کجا هستین؟ امروز جلسه داشتیم .
حالا راست و دروغش رو نمی دونم ولی با صدای گرفته گفت من حالم خوب نیست و فراموش کردم دیشب بهتون بگم کنسل .
من احمق که همیشه دلسوزی بیجا دارم برای اینکه عذاب وجدان نگیره تو برف پا شدم رفتم ، گفتم ایراد نداره فدای سرتون بر میگردم خونه ولی الان خودتون خوبین؟
بچه ها به خدا منظوری نداشتم 😔خاک بر سرم که همیشه دلم برای بقیه می سوزه .
فرداش اومد سر کار و یکی از همکار های هم سن خودم ازدواج کرده بود این هفته و داشت تعریف می کرد پیش بقیه همکارا . بعد به این آقای گفت انشالله یکی از دوستام رو هم براش شما جور می کنم .
این هم برگشت با یه اخم مصنوعی و لبخند مزخرف گفت من همسن پدر شما هستم دوستای همسن شما که به من نمی خوره . کاملا فهمیدم منظورش با من ولی به روی خودم نیاورم .
بعد خانوم های همکار تایم ناهار گفتن فلانی منظورش با شما بود مگه کاری کردی ؟
بچه ها هی به این موضوع فکر می کنم هی حرص می خورم . حالا خوبه طرف هیچی نیست انقدر اعتماد به نفس داره .
ناراحت جوابش رو ندادم
انقدر ناآرام بودن گفتم بیام اینجا درد و دل