ازون داستان دوسال گذشت وبرادرشوهرم ضربه سختی خورد وافسرده شد وهرچی میگفتیم زن بگیر گوش نمیداد.تااینکه بعد دوسال یه دخترو پیشنهاد کرد از اشناها رفتیم ونامزد کردن واین همون موقع بود که نامزد سابقش دوباره برگشته بودن شهرما.
فرداش مادرش به من زنگ زد دخترم پشیمونه داماد سابقمو من راضی میکنم تو شوهرتو راضی کن بیاین خواستگاری