مادرشوهرم زنگ زد گفت دیروز زنگ زده بودم شام بیاید ابگوشت بزنید ولی نبودید گفتم اره گفتم روز پدر میایم ولی دخترمو نمیارم چون شمارو اذیت میکنه و نارحت میشید گفتم منم کلافه میشم از دستش بعد گفت خب بچس دیگ تا شلوغ نکنه بزرگ نمیشه منم گفتم من اینو خیلی جاها میبرم ولی کسی کاریش نداره خیلی نمیگن نکن بکن هرچی بگی لج میکنه بعد گفت منظورت یعنی که من چیزی میگم دیگه منظورت اینه گفتم خب مامان شما حساسی واقعیتو باید قبول کرد گفتم خونه مادربزرگمم ک پیره میبرمش بچم میره تو اتاق ولی نمیره دنبالش و به من بگه برو نگاه کن مادرشوهرم خیلی خیلی وسواس و حساسه رو همه چی
تا ی مقدارش حق میدم بهش ک بچم شلوغه اما حواسم بهش هس همیشه ولی بقیش چون بی تحمل و حساسه نه حق نمیدم
بچه ها من کلا خیلی برم ماهی ی بار میرم خونش توقع ندارم همش ب نوش بگه نکن بکن نرو بشین پاشو مادرشوهرم جوونم هس ب نظرتون بد گفتم ی ذره ملاحظه کنه مارو ک دیر ب دیر میریم کلا ی ساعت میمونیم بخدا