رفته بودم ی مهمونی مختلط که همه هم دیگه رو میشناختیم همه زن و شوهر بودیم بعد ک میخواستم برم مهمونی من ی لباس پوشیده برداشتم حالا یکم تنگ بود شوهرم اول مخالفت نکرد بعد موقع رفتن ک پوشیدم گف چی میخای لینو بپوشی گفتم ۴ روز دارم بهت میگم اقا ناراحت شد گف این چ وضعی گفتم من شال سرم کردم کسی قرار نیست جایی ببینه خلاصه اینکه غر زد ک تو جنبه نداری بعد ک رفتیم خوش دید همه لختن چیزی نگف من ی شال سر کرده بودم ی گوشه وایساده بودم همه میگفتن بابل چرا شالتو برنمیداری شوهرم که دید همه اینجور میگن هی میگف بردار شالتو گفتم ول کن راحتم موقع رقصیدن زن و شوهرا همه با هم میرقصیدن شوهر من کنار ی سری مردا بود و من رفتم با همسر دوستم و خانمش رقصیدم وقتی اومد کنارم همسرم، دستشو گرفتم دیدم زیاد میلی نداره ک با من برقص منم محل ندادم برای خودم رقصیدم ولی دیگه بعدش اومد با من رقصید اکی شد من اونجا با ی خانمی آشنا شدم دیدم شوهرم حال رقصیدن نداره رفتم وسط باهمون خانمه رقصیدم یهو ی مرد اومد جلو من قر داد من اخم کردم رومو اونور کردم شوهرم با عصبانیت اومد سمت من گف چه گوهی میخوری گفتم دارم میرقصم گف گوه خوردی با تو بهشتم برلی من جهننه زنای بقیه رو ببین یاد بگیر تو رفتی برای خودت دوست پیدا کردی گفتم من چیکار کنم که اون مرد اینکارو کرد گفتم لباس زنای دیگه رو ببین چرا اینارو نمیبینی همه زنای اونجا عرق خوردن ولی من لب نزدم چرا اینارو نمیبینی چرا همش منو تحقیز میکنی موقع برگشتن با دوست شوهرم برگشتیم بعدحرف دوران مجردیشون شد ک دختر بازی میکردن من گفتم خب چشمم روشن ب شوخی گفتم خانم دوستش گف عزیزم مهم اینه که الان تو رو داره همسرت بعد همسرم گف چی میخاستیم چیشد من هیچی نگفتم بعد سریع گف این متن پشت ماشین ی نفر خوندم خیلی دلمو جلو بقیه شکوند نمیدونم من مقصرم یا نه