کسی نمیشناسه مارو پس من میتونم بدون ترس مشورت بگیرم
داییم و زن داییم همسنن، از اول داییم زنشو دوس نداشت و به اصرار دو تا پدرا این وصلت به زوووور سر گرفت
دختر عمو پسر عمو بودن ،میگفت من به جشم زن نمیتونم ببینمش ، نمیدونم مشکل از قیافها بود که به هم نمیومدن یا سر هم سن بودن
صحبت از ۲۰ ساله پیشه
یادم میاد بچه بودم جوری بود که همه خانواده ،جمع شدن داییم پیدا کنن از کوچها و خیابونا چون حاضر نبود خونش بره
داییم یه دخترو دوس داشت که هر وقت گم میشد دیگه همه میفهمیدند پیش اونه
یعنی دیگه خودش خواست همه بدونن که زنشو نمیخواست
زن داییم ولی داییم دوس داشت از بچگی
یادمه مامانم ،خالهام به دعا و جادو متصل شدن برای دلگرم کردنش چون دیگه ازدواج کرده بودن و آبروریزی بود
میگفتن هر کتابی باز کردن گفتن پای یه زن دیگه وسطه
گزشته تا اینکه زندایی بچه دار شد به امید دوام زندگیش و سر عقل اومدن داییم ،که همینم شد ،بهتر شد
گذشت که دومین بچش بدنیا اومد
داییم عاشق بچهاشه
و هنوزم فقط بخاطر بچها تو یه خونه موندن
هستین بگم .....؟