سلام من اوایل زندگیم خام و مغرور بودم میخواستم حرف حرف خودم باشه سیاست نداشتم با کارام شوهرمو از خودم دور میکردم البته ناگفته نماند اونم مثل خودم لجباز بود اما اینا واسه۶ماه اول بود بعدش جفتمون اصلاح کردیم خودمون رو...بعد از سه سال بچه خواستیم اما از آخرای بارداریم شوهرم خیلی عوض شد (رابطه جنسی اصلا.خریذ خونه نمیکرد.گوشیش رمز میداشت.همش به بهانه مختلف از خونه میرفت.منو جایی با خودش نمیبرد.)منم دیگه بهش شک کرده بودم بهش گیر میدادم اونم دعوا راه مینداخت...اما من با خودم گفتم پای یه بچه وسطه این بار غرور رو بر خلاف قبل گذاشتم کنار ازش خواستم زندگیمونو درست کنیم بریم مشاوره اما اون میگفت یادته مثلا اول زندگی فلان حرفو زدی یادته قهر کردی رفتی خونه بابات... حالا نوبت کنه دعوامون شد کتکم زد رفت چندوقت خونه نیومد من موندم و یه بچه ۴ماهه گفت فقط طلاق...هیچ جوره کوتاه نیومد...و ما طلاق گرفتیم در نهایت با وجود تلاشایی کردم که سر عقل بیارمش.. الان یک سال و نیم میگذره جداییم بچم دوساله شده..اما سخته خیلی سخت..خانوادم زیاد حمایتم نمیکنن بچمو نگه نمیدارن برم سرکار...حقوق همه جا ۳الی۴میدن مهریمم شد ماهی دوتومن...اینجوری بگم با بچه کوچیک خیلی سخته خیلی دلم برا زندگیم میسوزه چرا باید ب اینجا میکشید...
گاهی با وجود بدیایی که شوهر سابقم بهم کرد میگم کاش بود چون اینجوری بدون اون هم زندگی برام سخته...
فقط بعد از طلاق مدل سختیا فرق داره....
یه بار گفت بیا رجوع کنیم قبول کردم اما فرداش گفت بشرط بخشش مهریه(چون یه ماشین داشت که بیشترش پول طلای خودم بود ازش گرفتم فروختم خونه رهن کردم و....) ...گفت ماشین تنها داراییم بود ازم گرفتی باید تنبیه شی مهریتو ببخشی...گفتم خب تو منو ول کردی رفتی تو گفتی طلاق تو منو آواره کردی چیکار میکردم...راهی نداشتم...
گفت پس بیخیال