امروز به دیدار درخت انار خانه قدیمی پدربزرگ می روم، یادگاری که با دستهای پینه بسته ولی مهربانش کاشته بود. گلهای اتشینش در این فصل خیلی دیدنی است، آدم را یاد قلب، دخترکان عاشق می اندازد که با دیدن هر چیزی ،به طپش می افتد.
نمیدانم چه علاقه ای بود بین من و درخت انار، که بعد مرگ سنگ قبر سفیدی از جنس مرمر را تصور میکردم ،که با خطی خوش اسمم رو ی آن حک شده بود و سایه درخت انار سایه روشنی زیبا روی ان انداخته بود.انارهای قرمز سنگینی میکرد روی شاخه ها ومانند چراغ هایی روشن مزارم را غرق نور میکردند.
وارد خانه پدربزرگ که شدم ،حیاط بزرگش را که زمانی پر بود از سر و صدای کودکان بازیگوش، ساکت و غمگین دیدم.
کلاغ ها درخت انار را اش و لاش کرده بودند، انگار هیزم شکنی بی رحم با تبر به جان درخت افتاده بود و زخم هایی بر تن نحیفش وارد کرده بود که برایش سخت و طاقت فرسا بود.
شاخه های رنجورش را نوازش کردم، گویی قهر بود روزهایی که با عمو زادگان در زیر درخت بازی میکردیم را به یاد آوردم که می شدم باغبانش و با پیچ گوشتی علف های هرز پای درخت انار را از بیخ و بن در می اوردم که نکند درخت انارم را آزرده خاطر کنند.
حالا درخت انارم بی جان و خشکیده ،روبهرویم بود و دیگر با رقص برگانش به رویم لبخند نمی زد.