مامان جان با عروسکاتون بازی کنید اونم بی صدا بابا خوابه
من زود میرم و برمیگردم میخوام لباسای خوشگلتون از خیاطی بگیرم
دخترها با ذوق لباس های خوشگل چشمی گفتند و مشغول بازی بی صداشون شدند
در راه برگشت مادر با تصور دخترهایش در لباس هایی که برایشان دوخته بود لبخندی زد و قدم هایش را سریعتر کرد
عصر پاییزی سردی بود برگهای درختان عجیب زیبا بودند
زنکمی مکث کرد نگاهی به درختان پارک انداخت مات این همه رنگ شده بود
:قربونت برم خدا چه هنرمندی
نگاهی به بالا و پایین خیابان انداخت
همین که خواست عبور کند زمین زیر پایش لرزید
سعی کرد تعادل خودش را حفظ کند ولی زمین مانند گهواره ی کودک بیقراری از حرکت باز نایستاد و همچنان میلرزید
روی زمین نشست نگاهش روی ساختمانی در ان سوی خیابان خشک شد
ساختمان ترک برداشت شیشه ی پنجره ها یکی یکی میشکست و بر روی زمین میریخت ناگهان ساختمان با صدایی مهیب فرو ریخت
ساختمانها یکی یکی به تلی از آوار تبدیل میشدند
صدای جیغ وفریاد با صدای ریزش ساختمانها در هم آمیخته بود عده ای از مردم هراسان و بدون هدف به این طرف و آن طرف میدویدند
گرد و خاک فضا را پر کرد چشم چشم را نمیدید چن دقیقه ای گذشت زن از حالت گیجی در آمد روی پاهایش ایستاد راه گلویش خشک شده بود چند لحظه این طرف و ان طرف را نگاه کرد تا مسیر را تشخیص دهد و بعد با سرعت به طرف خانه دوید
وقتی به خانه رسید با کوهی از آوار روبه رو شد پاهایش سست شد و همانجا روی زمین نشست حتی نمیتوانست فریاد بزند تمام امیدش زیر خروارها خاک مدفون شده بود
وقتی گروه آوار برداری رسید
هنوز لباسهای بچه هایش در دستش بود
و مبهوت به خانه ی ویرانش نگاه میکرد
نه حرفی میزد و نه اشکی میریخت
حتی وقتی اجساد را از زیر آوار بیرون آوردند باز هم زن هیچ حرکتی نکرد
فقط با چشمانی از حدقه بیرون زده
نگاه میکرد
چند روز بعد نیروهای امداد جسد زنی را دیدند که لباس هایی دخترانه را در آغوش داشت