بابام ۲ ۳شب پیش رفتن مشهد برای عمل دیسک کمر
از اون موقع کارای خواهرام افتاده رو دوش من
صبحانه و تغذیه برا مدرسه خواهر وسطی و کار کردن درساش باهاش
ساعت ۳صبح بلند شدم بهش ریاضی یاد دادم
کوچیکه هم خودم میبرم پیش دبستانی میارم همه ی کاراش باخودمه کلی ام بردمش پارک تا دلش تنگ نشه
ناهار و شامم باید درست کنم ...
خونه رو مرتب کنم ...
مهمون داری کنم ....
و از همه مهمتر باید درسمم بخونم 😑
رسما دارم دیوونه میشم طفلک مادرا
این قضیه تا یکی دوهفته دیگه ادامه داره 🤐
ای کاش ته تغاری بودم کیف دنیارو میکردم
خواهرکوچیکم اسم مامانمو نمیاره فقط چسبیده ب من😶