بابا شبی که رفتی از صبح یه روز عادی بود من خیلی اون روز سرم شلوغ بود ترج جدید دانشگاهم داشت شروع میشد و درگیر بودم ظهر داشتم میرفتم بیرون گفتی میری؟ گفتم اره زود میام گفتی بیا بوس به بابا گفتم بابا ماشین دم دره بزار برم اومدم میام پیشت
برگشتم ساعت ۷/۸ بود مامانی گفت خوابیدی هی اومدم از پنجره اتاقت نگات کردم میخواستم خریدامو نشونت بدم برام ذوق کنی دیدم خوابی مامتنی گفت بابا شام نخورده ها پاشد شامشو بدی گفتم باشه هرچی منتظر موندم بیدار نشدی داشتم با دوستام حرف میزدم عموم اومده بود دیدم صدا میاد این ور اون ور میدوعه زود قطع کردم اومدم بیرون گفتن هیچی نشده عمو رفت و دوسه تا دیگه از عموهام اومدن من اومدم بالا سرت ولی تو آخه همونجوری خواب بودی
صدای عمو یادم نمیره گفت این که تموم کرده الان میفهمین؟
زنگ زدن به عمه داداش و بقیه فامیل ولی تو خواب بودی نمیدونستم چی میگن اصلا نمیفهمیدم انگار قفل شده بود همه چیز گریه میکردن اما انگار یه خواب بود تو گروه برا دوستام نوشتم که بچه ها بابا رفت لحظه ای که از در بردنت بیرون همسایمون گفت رفت دیگه بوشو تو خونه حس نمیکنید… هیچ کس باورش نمیشد همینقدر مظلوم و راحت رفتی ولی نگفتی کبوتر سفیدتو به کی سپردی رفتی
نزدیک دوساله رفتی ولی انگار هنوز تو اتاقت خوابیدی و منتظرم سدام کنی قربون صدقم بری
من قدربودنتو ندونستم بابا
خدا پدراتونو حفظ کنه