سلام.دوستان اتفاقاتی که برام افتاده رو میخوام براتون تعریف کنم و ازتون میخوام اگر ذکری.دعایی بلدین بهم بگین خدا برام جبران کنه،،بیست و چند ساله بودم برام خواستگار اومد دم در خونه و یکی از آشناهامون که همون روز عصر داشتن میرفتن شهرشون با اومدن خواستگارا دم در خونه با خبر شد.بعدش بنا به دلایلی وصلت نشد ولی من خیلی ناراحت شدم که وقتی قرار بود نتیجه ای نشه چرا اون فامیلمون بفهمه خواهرم میگه شاید خدا خواسته که فردا نگن این خواستگار نداشته آخه الان چند سالم شده و هنو ازدواج نکردم.ولی من میگم وقتی اون فهمید کاش میشد یا اینکه اگر نمیخواست بشه اون نمیفهمید.بعد چند وقت پیش باز استخدامی جایی قبول شدم چون اکثرا تو مصاحبه رد میشم گفتم به کسی نگم تا جواب قطعی بیاد، اما از طرف گزینش،قبل اینکه قبول نهایی بشم اومده بودن تحقیق و اونجا هم یکی از همسایه ها به یکی از فامیلای نزدیکمون دمدر خونمون گفته بود و اونم خیلی ناراحت که چرابه من نگفتن.اونجا هم میگن کار خدا بوده که نگن تو تنبلی و هیج جا قبول نمیشی.من میگم خوب خدا یک کاری میکرد قبول بشم فقط میخواد بفهمونه که من زرنگم یا خواستگار داشتم