من بعد ازدواج اومدم شهری که یک ساعت و نیم فاصله داره با شهر مادریم
امروز مامانم اینا اومدن من دلم میخواست با خانوادم تنها باشم همسرم قرار بود پیتزا درست کنه از حرفاش حس کردم دوس داره خانواده اونم بیان من که با مامانش حرف زدم حین تلفن میگف بگو دوس داشتین شمام بیاین منم کامل حرفشو متوجه نشدم چی میگه ولی خودم گفتم که شمام بیاین شام گف نه بعد شام میایم منم اصرار نکردم یکشنبه هم مادرشوهرم اینا کار داشتن شهر مادری من رفته بودن خونه مامانم اینا تلفنو که قط کردم گفتم چی میگفتی گف هیچی گفتم بگو دوس دارین شمام بیاین توام که نگفتی منم تعجب کردم که گفتم دیگه زنگ زدم مادرشوهرم گفتم شمام بیاین شامتونو بذارین بمونه واسه فردا اونام اومدن برادرشوهرمم که تازه نامزد کرده اونام اومدن و من پیش اون دیگه باید حجاب بگیرم یکم ناراحت شدم اومدیم بخوابیم گفتم چرا اونجوری کردی من گفته بودم دیگه گف شوخی کردم😐🤕 حس میکنم من هنوز یاد نگرفتم دوری از خانوادم رو تحمل کن هفته ای یبارم واسم کمه انگار😢