نزدیک ایستگاه مترو دیدم یه پسر بچه یه گوشه نشسته و تعدادی گل دستشع و آروم اشک میریزم برام خیلی جالب بود که بودنم داستانی داره یا نه ”رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟
گفت: بفروشم کـه چی؟
با تعجب گفتم : مگه برای فروش نیست ؟!
جواب داد : بعد فوت مادرم و پدرم من و خواهرم به خونه مادر بزرگ رفتیم با تموم سختی و چالش های که داشتم سعی کردم جای پدرمو برای خواهر چهارسالم پر کنم
میدونید چیه ؟ یه دختر خیلی حساسه یه دختر خیلی نیاز به توجه داره من صبح تا شب کار کردم که برای خواهرم خرج کنم از پرداخت هزینه مدرسه تا لباسش
ناگهان کیف پولشو در آورد از گوشش یه عکس سه در چهار در آورد نشونم داد ، دیدم عکس یه دختر ناز و کوچولوعه که تو چهرش معصومیت زیادی میباره
بعد گفتم خب این کجاش اشک ریختن داره اگ پول بیشتر نیاز داری بگو من بهت میدم
یهو دیدم زد زیر گریه ، خیلی تعجب و شوک زده شدم
برگشت گفت خواهرم دچار بیماری سرطان خون شد، بهم گفت عمو ، من شاهد پر پر شدن خواهر زیبام شدم ، ریختن موهایی که هرشب براش شونه میزدم من خیلی دلتنگ خواهریم که هرشب وقتی از سر کار برمیگشتم با ذوق دم در منتظرم بود
من شاهد گریه هاش بودم که شبا از درد داش
من شرمنده موقعی شدم که خواهرم گفت داداش یعنی ممکنه خوب بشم یا قراره برم پیش مامان و بابا ...
من شاهد از دست رفتن خواهرم بودم جلوی چشمام بودم
دیگ ادامه ندادم چون تموم وجودم و بعض گرفته بود و فقط داشتم اشک میریختم
با گریه برگشت گفت: تـو میخواستی گل بخری؟
گفتم: بخرم کـه چی؟
تا دیروز میخریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!
اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد گفت: بگیر باید از نو شروع کرد.
تـو بدون عشقت…
مـن بدون خ
واهرم…“
قدر آدما ی کنارتون رو بدونید ))