نمیدونم چی میخوام
نه هدفی دارم
نه شوقی واسه چیزی
روزآمد فقط میگذرونم که تموم بشه
انگار یه بغضی دارم توی وجودم که اشک نمیشه
نه عصبانی میشم نه ناراحت نه دلتنگ
نه شاد
کل استرس و اضطراب و فشاری که رومه شده معده درد و میگرن و دستایی که دونه دونه موهامو میکنه
زندگیمو نمیخوام
هرچقدر تلاش میکنم بسازمش باز به همین نقطه دارم میرسم
کاش صبح دیگه چشام باز نشه
خستم