دوستای گلم من که به خانواده یا دوستای نزدیکم نمیتونم بگم قطعا و حتما سرزنش میشم اینجا میگم چون همه ناشناس هستن اگرم سرزنشی بشم کمتر ناراحت میشم کسی از دل من خبر نداره من الان ۳۸ سال سن دارم وقتی ۱۴ سالم بود تو خونه عموی مامان پسر داییش منو دید اون تازه دانشجو شده بود نمیدونم اینجوری خودش میگفت عاشق من شد
اینجا چکار میکنم من🔫🐴تاپیکها و پستها رو با دقت نمیخونم ببخشید🔫🐴 به نی نی یار میگم چرا ترکوندینم میگه واسه گذاشتن ایموجی خنده (ر.ک به تنها تاپیکم صفحه ۳ ) شما تو تاپیکای انفجاری صدام کنید من قول میدم با گریه بیام پیتیکوووححححههههه😍😍😍🐎🐎🐎
خب چند روزی که ما شهرستان اونجا بودیم هر روز میومد اونجا به مامانم میگفت بریم بیرون من میبرمتون پارک اینور اونور خلاصه ول کن نبود حتی شاید باورتون نشه ما چون تنها بدون پدرم اونجا بودیم با اتوبوس میخواستیم برگردیم اونم بلیط گرفت به بهانه اینکه کار داره اونجا همراهمون اومد
باورتون شاید نشه بخدا اون زمان مث الان شاید حس و عقل دخترا نبود من اصلا متوجه نبودم حتی مامانم تا اینکه دادشش زنگ زد به مامانم که آره علی از نازی خوشش اومده و برا ازدواج مامانمم نگم براتون ذوق کرد حالا منم میرفتم اول دبیرستان
منم هیچ حس خاصی نداشتم ولی خبر از عشق اتشین اونم نداشتم تا اینکه ظهر پدرم اومد منم خب دیگه خنثی بودم البته خیلی هم بدم نمیومد مامانم به پدرم گفت هیچی قشقر به پا کرد که غلط کرده باید درس بخونه و از این حرفا هیچی علی هم ول کن نبود ناگفته نماند اون زمان اون تازه فوق دیپلم گرفته بود که دیگه مثلا به عشق من تصمیم گرفت بره دنبال کار خب مامانمم بهش گغت باباش راضی نیست میگه باید درس بخونه
هیچی علی گفت خب خداروشکر جواب رد نداده صبر میکنم درسش تمام بشه ولی چه صبری هر ماه مادر یا خواهرش میلریتاد خونمون خودشم یه جا خوب با پارتی بازی دامادشون استحدام شد منم کمک بهش وابسته شدم چون میومد خونمون هرچی پدرم کم محلش میکرد باز میومد هر روز زنگ میزد هر روز خلاصه ماشین گرفت حتی برا رنگش از من نظر خواست اون زمان پراید گرفت این قضیه مال بیست سال قبله منم دیگه واقعا عاشقش شده بودم بیچاره باز بعد دیپلم گرفنم اومد خواستگاری و باز پدر عزیز من گفت نه باید دانشگاه قبول بشه خلاصه منم از شانس بد دوسال پشت کنکور موندم اونم این دوسال حیرون من
بعد اینکه کنکور قبول شدم گفتم خب حالا بیا رفت که با خانواده بیان داداشش مخالفت کرد داداشش حکم پدرش رو داشت گفت نه چرا چندساله گفتن نه الانم من میگم نه و این به درد تو نمیخوره 😔😔😔
حالا دیگه من وابسته و دلبسته و عاشقش شده بودم اونم هر روز زنگ میزد گریه که تقصیر پدر تویه چرا باعث شد اختلاف بیوفته😔😔😔منم هیچی نداشتم بگم سال دوم دانشگاه عای گفت نازی من خودم میام با خانواده ت بریم عقد کنیم😔😔پدرم شروع کرد به داد و بیداد که نه مگه اینا کین من اصلا دحتر نمیدم کل طایف هم بیان دختر نمیدم😭😭
هیچی علی باز تلاش که اونارو راضی کنه😔منم که کاری از دستم بر نمیومد یادمه ترم اخر دانشگاه بودم علی گفت نازی میخوام یه چیزی بهت بگم بمو تاریخ آخرر امتحانت کی هست منم بهش گفتم به امید اینکه میخواد سوپرایزم کنه که راضیشون کرده روز اخر بهم زنگ زد یعنی همون روز که امتحان اخر رو دادم گفت عزیزم پای من نمون کار ما درست نمیشه نه پدر تو کوتاه میاد نه داداش من پای من نمون برو دنبال زندگیت😔😔😔