خب دقیقا پنج ماه پیش مامانم چندوقت بود مریض بود حالش خیلی بد بود
هرچی دکتر رفتیم نفهمیدن چشه دارو بیخودی میدادن منم توی ماه هشتم بارداری بودم
ی شب ک خونه بابام خوابیده بودم دیدم بابام با استرس صدام میزنه میگه پاشو مامانم حالش بده منم سریع رفتم دیدم هرچی صداش میزنم جواب نمیده دیگه انقد ترسیده بودم ی شوک بد بهم وارد شد سریع زنگ زدم ب اورژانس
اورژانسم از شانس خوبم زود امد خدارشکر بردنش اول گفتن دکترا تشنج کرده
بعد دوروز باکلی ازمایش فهمیدن سکته قلبی کرده بعدش سکته مغزی ینی هردو باهم ولی کسی ب من راستشو نمفت چون باردار بودم هی میپیچوندنم میگفتن خوبه بخاطر داروهاس ک میدن نمیتونه الان هوشیار بشه ولی بچه ک نبودم میدونستم قضیه جدیه ۲۰ روز هوشیاری نداش مامانم چی ب سرمن امد فقط خدا میدونه فقط کارم گریه بود هرنذری بگین کردم صبح تا شب فقط دعا میکردم قرآن میخوندم ک فقط چشاش باز بشه
روز ۱۸ بود ک دکترا دیگه قط امید کردن گفتن هوشیاریش خیلی امده پایین زنده نمیمونه من نابود شدم خیلی حالم بد بود خیییییلی روزای وحشتناکی بود روز ۱۹ شد دقیقا شهادت امام جواد بود ازهمه جا بریده بودم دیگه یهو ب دلم افتاد ی روضه امام جواد بگیرم تو خونه مامانم وسریع ی روضه خونگی گرفتیم باورتون نمیشه انقد بعد این روضه حالم خوب بود بی دلیل اونشب تاصبح خوابیدم براخودمم عجیب بود فرداش ازبیمارستان زنگ زدن گفتن بیمارتون بهوش امده و انتقال دادن تو بخش