صبح يه روز تعطيل بود
روال روزهاي تعطيلمون يه صبحانه ي مفصل و گرم هستش، اما اون روز هر سه مريض احوال بوديم و اصلا اون صبح شبيه هيچ كدوم از صبح هاي روزهاي تعطيل نبود.
تو رختخواب با خودم گفتم يه كروسان سوپر ماركتي با يه ليوان شير بدم دست دخترك و به بقيه استراحتم برسم،
اما يه نيرويي ته وجودم گفت ؛ نه، بلند شو!
اين خونه و ادماش به انرژي تو احتياج دارن
پاشدم يه نگاهي به يخچال انداختم ديدم مواد پنكيك رو دارم
كتري رو پر اب كردم كه بجوشه و مشغول درست كردن پنكيك ها شدم
دونه دونه و با دقتي بيشتر از هميشه پختمشون،
خونه رو بوي گرم و شيرين پنكيك ها و قهوه برداشته بود
ميز رو چيدم و صداشون كردم
با ذوق از اتاق هاشون بيرون اومدن و پنكيك هاي تپل و يه دست رو نگاه ميكردن
مشغول كه شدن با خودم گفتم ؛
ما به جاي دارو و استراحت ، به اين فضاي گرم و عشقي كه توي پنكيك ها بود نياز داشتيم.
