تو مرحله ای از زندگیم ایستادم ک نه قدرت ساختن دارم و نه ادامه دادن دانشگاهم نصف نیمه ول کردم نه سال پیش امروز رفتم برا دانشگاه گفتن خیلی دیر حتی شماره دانشجوییمو نمیدونستم .....میخاستم دماغمو عمل کنم انقد امروز و فردا کردم ک گفتم حالا میگن پیر شده ...شوهرم شغل درستو حسابی نداره یه سفر درستو حسابی نرفتیم ب هرکی خوبی کردم جوابمو بدونه تعارف و اقرار بگم با بدی دادن الان انقد حالم خرابه واسه کارای که میخاستم و نشد واسه خوبی های که کردم و بدی دیدیم واسه جاهای ک باید کسی کنارم بود ولی تنها بودم خیلی دلم برای خودم میسوزه برای گواهینامه ای ک ماشین ندارم ...برای مدرک ناقص دانشگاه ...برای ارزوهای نصف نیمه ام