چند سال پیش شوهرم گفت مامانم باما زندگی کنه گفتم نه خونه کنار ما بگیرمن حواسم هست بهش که منو کشت بخاطر این حرفم آخر به غلط کردن افتادم الان خونه گرفته از ما دوره میگه سه روز آخر هفتع کلا بریم اونجا نمیتونم کلاس های بچمو کنسل کنم یکم بحث کردیم میگه بچه کلاس نره مادرم مهم تره از بچم حتی شده معلم خصوصی میگیرم براش بیاد خونه مامانم به من هزار حرف زد وگفت تو موذی کلا نمیخای بیای پیش مامانم من بچه کوچیکه دارم میرم اونجا کلی باید کار کنم بقیه میان میشینن دست به هیچی نمیزنن نابود میشم درکم نمیکنه مادر شوهرمم پیره بخدا تنها باشه میرم ولی خیلی دخالت میکنه توضیح زیاد نمیدم اذیت نشین من واقعا بدجنسم یا حق با شوهرمه اگر بدم بگید خودمو اصلاح کنم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
نه عزیزم تو تقصیری نداری خواسته ی شوهرتون یکم زیادی غیرمنطقیه🤦🏻♀️
آنجـا که دلـت آرام گِرِفت «مقصـد» توســت 🥹🤍🤞🏻 آدما از یه جایی به بعد واسه هم تکراری میشن، اگه از اون به بعد،هنوز هم بتونن از تکرارِ هم لذت ببرن، اونجاست که معلوم میشه آدم درستی رو انتخاب کرده بودن آدمِ درستِ زندگیِ هم باشین...🥹❤️