ما فردا ی مراسمی دعوتیم خونه داییم ولی من حالم خوب نیست دلم نمیخاد برم مامانم هی اصرار که چرا نمیای ناراحت میشن خواهرمم انتظار داره همیشه همه جا باهاش برم واقعا خسته شدم دیگه نمیتونم همه رو از خودم راضی نگه دارم
اره تصمیم گرفتم نرم چون همیشه بخاطر اینکه مامانم یا خواهرم ناراحت نشه همه جا میرفتم باهاشون
منم مثل تو بودم خواهرم حتی یه دکتر میخواست بره من باهاش میرفتم اصلا برای خودم احترام قائل نبودم وظیفه م شده بود خدمت رسانی و همراهی برای بقیه ولی الان یکی دو ساله کمرنگ شدم خیلی حس بهتری دارم به خصوص که دیدم اونا هروقت من نیاز به کمک دارم بهونه میارن و نیستن عوض شدم