اصالتا لر🪐من یک دخترم در طول زندگی ام فهمیدم برای اینکه بخواهم ب دانشگاه بروم برای اینکه بخواهم شاغل شوم برای اینکه مستقل شم یا روزی ازدواج کنم و روزی مادر بشوم باید قدرت داشته باشم قدرتی ک بتوانم تلاش کنم قدرتی ک بتوانم کمبود های زندگیم را تحمل کنم قدرتی ک بتوانم با همسرم رفتار درستی داشته باشم و قدرتی ک ب فرزندم زندگی را یاد دهم پس من باید روی قلبم ذهنم و افکارم کار کنم تا با کوچک ترین اتفاق از پا نیوفتم آ .
جایی خوانده بودم که درد آدم را بزرگ میکند و روح را صیقل میدهدو تجربه را زیاد میکند. هیچ جا ننوشتهاند که درد با یک زن، با یک مادر چه میکند. مادران درد کشیده یا زود میمیرند، یا برای همیشه میروند، یا میمانند با چشمانی که رنگِ بیتفاوتی گرفته استو دستانی که زیر ناخنهایش جز درد چیزی نمیروید، و گیسوانی که رقص بر شانههای زنانه را به خاطر نمیآورند. مادرانی بی هیچ آرزویی، با دنیایی کوچک. دنیایی بسیار بسیار کوچک. هیچکس از مادرانی که به بهشت نمیروند چیزی ننوشته است.