تازه اومدیم این منطقه ،من همسایه ها رو ندیدم ولی دخترام با یکی دو تا از بچه هاشون دوست شدن ،صبحی که با بچه هام داشتم می رفتم لوازم تحریر بگیرم دیدم یکی ازون دخترای همسایه تو گوش دخترام یه چیزی گفت ،دخترامم با تعجب منو نگاه کردن
داشتم تو مغازه خرید می کردم گفتم فلانی چی بهتون گفت،دختر بزرگم ۹سالشه گفت هیچی نگفت
کوچیکه۷ساله گفت آجی دروغ می گه مامان ،لیانا گفت چقد مامانت خوشگله
یعنی قندی بود که تو دلم آب شد،اصلا یه وضعی ،اینقده خوشحال بودم که نگو ،نیشم تو خیابون همینجور باز بود