ما دیروز رفتیم خونه پدر شوهرم شهرستان
بعد امروز نزدیک ظهر برگشتیم با اونا
بعد جالبه دو رسیدیم خونه
شوهرم هم می دونه من خونه نبودم ناهار بزارم
مادرشوهر م هم یه عالم غذا آورد از شهرستان به خونه خودشون
اینجا دو تا خونه دارن
ما هم برگشتیم خونمون
یه تعارف هم نزد که بیا ناهار
حالا هم شوهرم از من غذا می خواد
منم گفتم باید صبر کنی غذا بپزم
از منطق شوهرم تعجب می کنم
بعد میگه که من امروز اعصابم خورده منم گفتم خوب به من چه دعوا بیرون و نیار خونه
غذا آوردم خورد گفت شما چی گفتن تو غر نزن