2737
2739

والدین من هردو روان پریش و بی اعصاب بودن. پدرم ادم کثیف و هوسبازی بود همش دنبال زن دوم گرفتن بود به ما غذا نمیداد و مادرمم یه روانی غرغرو بی مصرف بود نمیزاشتن من ازدواج کنم خیلی خواستگارای خوب داشتم

مانع ازدواجم بودن الان 29سالم شده همه بهم میگن تو موندی پیردختر ترشیده و طعنه مردم خستم کرده 

بعد فوت پدرم ما مثل قبل اواره و مستاجر شدیم خرج کل خانواده افتاده گردنم داداشمم ول کرد رفت زن بازی با زنای خراب میگرده و من باید خرج این هیولاها رو بدم در حالیکه همینا منو بدبخت کردن خیلی میخورن و خرجشون بی نهایت بالاست چرا من باید خرج این لاشی ها رو بدم

در حالیکه مادرم صبح تا شب توی بچگی فقط منو کتک میزد حالم ازش بهم میخوره به مرگش راضیم

براشونم بهترین چیزا رو فراهم میکنم فردا صبحش منو دعوا میکنن فحش میدن تهمت میزنن خیلی ناشکرن 

الان شرایط مستقل شدن دارم ولی میترسم کسی بیاد خواستگاری بگن دختر فراریه بی خانواده ست بالاخره هرکسی بیاد خواستگاری توقع داره من خانواده ای داشته باشم

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

نمی‌دونم چی بگم اما من بودم جدا میشدم از خانواده 

خدا رو چه دیدی شاید سر عقل اومدن 

لبه ی پرتگاه ایستاده بودم... خسته و ناامید دستانم را باز کردم تا بپرم ... اشک هام سرازیر شده بود قبل اینکه بیفتم بابا مچ دستم را گرفت و گفت کجا میخوای بری ؟ مگه خودت رو بهم نسپردی ؟ وقتی بابا من رو از پرتگاه کشید بالا خودم رو بغلش انداختم و در حالی که گریه میکردم گفتم تروخدا بابا تنهام نذار دیگه نمیتونم ادامه بدم 
2740
اگه یمتونی برو یه شهر دیگه یا یه منطقه دورتر خونه بگیر که به خاستگارتم بگی بخاطر کارم اومدم اینحا خو ...

دوست ندارم پیش خانوادم باشم ازشون بدم میاد پیششون ارامش ندارم

بنظرت توی شهر خودمون بمونم یا برم شهر دیگه کلا از شرشون راحت شم

قطعا یک شهر دیگه 

تو شهرتون نمون اما بنظرم قبلش فکر کن حسابی بعد تصمیم بگیر 

لبه ی پرتگاه ایستاده بودم... خسته و ناامید دستانم را باز کردم تا بپرم ... اشک هام سرازیر شده بود قبل اینکه بیفتم بابا مچ دستم را گرفت و گفت کجا میخوای بری ؟ مگه خودت رو بهم نسپردی ؟ وقتی بابا من رو از پرتگاه کشید بالا خودم رو بغلش انداختم و در حالی که گریه میکردم گفتم تروخدا بابا تنهام نذار دیگه نمیتونم ادامه بدم 

عزیزم سارا جان 

من از خیلی وقت پیش تو این سایت میشناسمت.. از اکانت قبلیت که تاپیک میزاشتی باهاتم  از اون وقتی که مغازه خیاطی داشتی هرازگاهی هم راهنماییت میکردم از وقتی اون اکانتت ترکید خیلی نگرانت بودم که باز خداروشکر پیدات کردم و خوشحالم خودت طوریت نشده.. همیشه به یادتم و واقعا نمیدونم تو اون خانواده دختری مثل تو چطور به این خوبی تربیت شده.. برعکس همه اعصای خانوادت که هیچ کدوم احساس مسئولیت نمیکنن تو خیلی مسیولیت پذیری

عزیزم خودت تا این حد وقف این خانواده نکن نمیتونم بگم ولشون کن چون این نشدنیه و من هم حات بودم نمیتونستم بیخیال خانوادم بشم اما خیلی از خودت برلشون مایه نزار مثلا داداش کوچیکت چرا خرجی نمیده؟ چرا تو باید کار کنی اون بخوره؟ خیلی از پسرهای همسن حتی کوچیکتر از برادرت جای پدر خانواده رو گرفتن اما ببخشیدها خانوادت مفت خورن و از تو یه جورهایی سواستفاده میکنن میدونم هرکاری بکنن تو پشتیبانشونی

عزیزم یعنی چی برای مامانت همه چی میخری و اخرشم ازت طلبکارِ؟ یکبار هم ت طلبکار باش بزار برای یکبار هم که شده خانوادت در قبال تو احساس مسئولیت کنن انقدر یکطرفه فداکاری نکن

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز