سلام به خانوم های گل یک مشکلی داشتم که فقط تونستم به شما بگم من مادر بزرگم روز اربعین دیگ داشتن و من و پسر سه سالمم رفتیم که کمک حال اون بنده خدا باشم آخه زندایی هام همه شوند باردار بودن و و خالمم خچباردار بود و فقط من بودم و خاله دیگه ام که سه تا بچه داره خونه مادر بزرگمم به شدت شلوغ و دوستشم اومده بود من واقعا با تمام توان هم چایی میدادم هم ظرف هارو میشستم نمیخوام منت بزارم چون واقعا کاری نکردم برای امام حسین پسرم با بقیه بچه ها توی کوچه بازی میکرد و من هر یک ربع بهش سر میزدم خاله من هی داد میزد بیا بچه تو بردار من هیچی نمیگفتم تا اینکه بعد ده دقیقه باز داد زد که ای خدا بیا بچه تو بگیر موهای بچه مو کند من سریع رفتم طبقه بالا خونه مادر بزرگم اصلا بچه من بالا نبود و توی کوچه بود داشت بازی میکرد بهش گفتم خاله من اصلا بچه ام اینجا نیست بعد دیدم خندید گفت پس حتما یکی دیگه کشیده درصورتیکه هیچکس بالا نبود اینقدر روم فشار بود فقط میخواستم گریه کنم چون هیچ کس هیچ کاری نمیکرد در آخرم که رفتم بچه مو آوردم میخواستم بخوابونم خالم اومده توی حیاط میگه آبرومونو بردی برای چی بچه رو زدی مامانمم اونجا بود گفت بچه رو بده من ببرم گفتم نمیخواد میخوام برم خونه از اون روزم دیگه خونه هیچ کس نرفتم