خانهام ابری است !
ناودانها شرشر باران بیصبریست
آسمان بیحوصله ، حجم هوا ابریست
کفشهایی منتظر در چهارچوب در
کولهباری مختصر
لبریز بیصبریست ....
پشت شیشه
میتپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبریست
و سرانگشتی به روی شیشههای مات
بار دیگر مینویسد : خانهام ابریست !
اینجا آسمان ابریست
آنجا را نمیدانم ...
اینجا شده پاییز
آنجا را نمیدانم
اینحا فقط رنگ است
آنحا را نمیدانم
اینجا دلی تنگ است
آنجا را نمیدانم.