سال۹۹ما سنتی باهم آشنا شدیم اولش راضی نبودم چون شریک داییم بود قبول کردم بیاد خواستگاری تو مراسم خواستگار بهم گفت که من از وقتی ۱۶سالت بود تو رو زیر نظر داشتم و اینا اومدم با پدر و مادرت درمیون گذاشتم گفتن تا کنکورشو نده نمیزاریم خواستگار بیاد
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
خلاصه شروع به چرب زبونی کرد منم ۱۹سالم بود و خیلی خودمو بالامیگرفتم ب خاطر اینکه کنکور قبول شده بودم وقتی از اتاق اومدیم بیرون گفتم بهش فکر میکنیم جواب میدیم
فرداش بهم زنگ زد شمارشو نداشتم تا داییم شمارمو بهش داده شروع کرد گفت که من از فکر تو خوابم نبرده
من کلا آدم بی احساسی بودم چون به قدری تو زندگیم شکست خورده ب و از بچگی مادرمون ار دست داده بودم و کلی ترحم بهم کرده بودن برای همین احساسات بقیه رو باور نمیکردم
اینم بگم نامزد سابقم باباش فوت کرده بود و با مامان و داداشش که از خودش کوچیک تر بود زندگی میکرد و و ...
بعد تو دوره ای که صیغه بودیم خیلی ابراز احساسات میکرد ولی من زیاد تحویل نمی گرفتم مثلا یه شب که بابام اینا رفته بودن عروسی من چون صبحش امتحان داشتم نرفتم اومد خونمون با گل و اینا چون تنها بودم راهش ندادم
بعد تو دوره ای که صیغه بودیم خیلی ابراز احساسات میکرد ولی من زیاد تحویل نمی گرفتم مثلا یه شب که باب ...
خلاصه بابام اینا گفتن صیغه محرمیت داره مدتش تموم میشه خوبیت نداره اگه میخوای نامزد کنید منم باز شک داشتم که می خوامش یا نه ولی باز احمقی کردم گفتم تا نامزدی کنیم و اینا خلاصه نامزدی کردیم