من بیست سالمه چهارده سالگی به اجبار عقد پسرعموم دراومدم که پنج سال ازم بزرگ تره از همون اولش هم اون وهم زن عموم منو نمیخواستند الان دوسالی میشه عموم فوت شده زن عموم به شوهرم همش میگه منو طلاق بده خواهرزادشو بگیره خیلی میترسم ازم جداشه چون کسیو ندارم برم پیشش پدرم فوت شده مامانمم ازبچگی منو گذاشت خونه عموم شوهرکرده چندساله ندیدمش..
به شوهرمو میگم بچه بیاریم میگه خاک توسرت شبیه زنای دهاتی فقط به فکر زاییدنی.....
خودش هم دانشجومعله همش میگه به خاطر ازدواج باتو اززندگی عقب افتادم من تازه باید الان زن میگرفتم نه که دوشیفت کارکنم.....
دوهفته پیش هم با دخترخاله ومامانش رفته بودند بیرون خرید منو آدم حساب نکردند منم فقط ازش پرسیدم چرا منو نبردی همین بعد زن عموم گفت کلفت خونه که نمیبرن خرید چون خیلی ناراحت بودم گفتم خودت کلفتی ..یهو شوهرم وحشی شد کتکم زد ...بعدش حتی ازم معذرت هم نخواست خودم دوشب پیش رفتم پیشش بخابم گفت برو بیرون اتاق بغلی بخاب بعد ک. گریه کردم جلوی دهن موگرفت گفت میخوای مامانمو بیاری اتاق .بعد ازش پرسیدم میخوای دخترخالتو بگیر فقط خندید بغلم. کرد گفت بخام زن بگیرم یکی بهترازتو میگیرم نه بدتر همین .
خیلی میترسم ولم کنه تاحالا کتکم نزده بود من تا دهم خوندم چه کاری میتونم کنم نه حرفه ای بلدم جزکارهای خونه نه درس خوندم......
میشه لطفاً قضاوتم نکنید.