امروز تو خیابون داشتم از گرما ذوب میشدم پیاده بودم لباس ارزون قدیمی تنم بود یکی از فامیلهامون رو دیدم که همزمان با من ازدواج کرده بود ماشالله اصلاً تکون نخورده بود خوشتیپ و خوش لباس شاسی بلندش کنار خیابون پارک کرده بود برا بچه هاش بستنی خریده بود من حسود نیستم و تو دلم آرزو کردم همیشه اینجور خوشحال باشه ولی دلم برا خودم بد جوری سوخت من آدم بدی نبودم ولی خوشبخت نشدم از یه طرف خانواده شوهرم زندگی رو برام جهنم کردن از طرف دیگه اوضاع مالی خراب تو رو خدا برام دعا کنید به هر دری میزنم به رو بسته شده
انشاالله توعم به خواسته هات برسی:)
همین که برای بقیه آرزوی شادی میکنی همون برمیگزده به زندگیت عزیزم
توکلت ب خدا باشه خدای توهم بزرگه
خداي توام خداي همونه … پس راضي باش
من غلط کنم که به رضای خدا راضی نباشم ولی واقعیت هم وجود داره من نوزده سال تو خانواده شوهرم سرکوب شدم و رنگ خوشی ندیدم اونقدر که استرس تبدیلم کرده به یه زن افسرده که عوارض عصبی باعث مشکلات گوارشی هم شده برام یه عمر پاکدامن بودم ولی بهم تهمت زدن خدا هم جوابشون رو نداد
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستتاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
